Quantcast
Channel: .............. كوچه باغ خاطرات
Viewing all 82 articles
Browse latest View live

باورم نمیشه .......

0
0
سلام به دوستای عزیزم اومدم یه خبری بدم که نمیدونم باید به خاطرش خوشحال باشم یا ناراحت .....

دیروز صبح یکمی لکه بینی داشتم و گفتم که خوب این ماه نشد دیگه البته تقریبا مطمئن بودم که نمیشد ولی امرزو صبح که اومدم سرکار یهو یه حسی بهم گفت که برم بی بی چک بخرمو امتحان کنم و در کمال ناباوری دو تا خط بی بی چک مثبت شد ..... نمیدونستم باید چیکار کنم اصلا باورم نمیشد آخه خدایا مگه میشه ....... حالا فردا میرم آزمایش بدم و بعدشم سریع میرم کیلینیک ابن سینا ......

نمیدونم خدا برامون چی میخواد فقط میدونم که بد نمیخواد و با دعای شما دوستای خوبم هر چیزی که به صلاحمه برام پیش میاد

اینم عکس بی بی چک مثبت

حالا فردا میامو سر وقت همه چیزو براتون تعریف میکنم برام خیلی دعا کنید


آزمايش بتا+++++++++++++

0
0

نميدونم چي بنويسم و از كجا شروع كنم فقط اينو ميدونم كه اول بايد هزاران هزار بار خدارو شكر كنم و ازش بخوام حالا كه اينطوري منو غافلگير كرده تا آخرشم خودش منو همراهي كنه البته ميدونم كه تا حالاشم خدا هميشه و همه جا همراهم بودم يعني كاملا تو تك تك لحظه هاي اين سه سال حضورشو احساس ميكردم ولي الان بيشتر از قبل بهش احتياج دارم پس خدا جونم تنهام نزار......

بعد از اين كه با خدا به قول معروف كلي لاو تركونديم برميگرديم سر قضيه اصلي كه همون جواب آزمايش بتا هست ديروز يعني ۵ مهر سال ۱۳۹۱ ساعت ۳۰/۶ رفتم جواب آزمايشمو گرفتم باورتون نميشه وقتي جواب آزمايشو دادن دستم جرات نميكردم از تو پاكتش در بيارم و بخونم ميترسيدم كه دوباره مثل سرياي پيش عددش پايين باشه يه چند دقيقه اي دستم بود و تازه وحيدم بيچاره جرات نميكرد كه نگاه كنه خلاصه خودمو جمع و جور كردم و بازش كردم و با تير بتاي ۸/۵۴۳ روبرو شدم نميدونستم بايد چيكار كنم اگه تو خيابون نبود ميپريدم بغل وحيدو يه دل سير گريه ميكردم ولي چكار كنيم كه در اين مملكت ابراز احساسات در ملاعام ممنوع مي باشد .... وحيدم خيلي خوشحال شده بود با موتور رفته بوديم بيرون ميگفت من نميتونم سوار موتور بشم گفتم پاشو خودتو جمع كن لوس بازي در نيار خلاصه ديديم چيكار كنيم چطوري جشن بگيريم و از اونجائيكه من عاشق فست فودم به وحيد گفتم يه پيتزاي درست و حسابي بريم بخوريم و جاتون خالي يه دلي از عزا درآوردم . بعد از وحيد اولين مفري كه بهش خبر دادم مامانم بود و بهش گفتم كه خيلي برام دعا كنه ولي چون موبايلمو با خودم  نبرده بودم نتونستم به دوستام خبر بدم و وقتي برگشتم خونه به دوستام اس ام اس زدم و بهشون خبر دادم و اونا هم تك تك برام پيامهاي تبريك ميفرستادم ... از هيمنجا از همه دوستاي خوبم كه به يادم هستم تشكر ميكنم و از همتون ميخوام كه برام خيلي خيلي دعا كنيد ...

براي فريماه : فريماه جونم تو تك تك لحظه هام به يادت هستم و مطمئنم كه تو هم تا دو ماه ديگه كلي خبراي خوش برامون داري و از ته ته دلم از خدا ميخوام همونطوري كه منو غافلگير كرد تو رو هم غافلگير كنه و ۳ تا ني ني خوشگل بهت بده دوستم .... دوستم مطمئن باش خدا هيچوقت ما رو تنها نميزاره

7 مهر

0
0
به احتمال خیلی زیاد خیلی از شما نمیدونید که امروز چه روزیه ولی برای من امروز روز خیلی بزرگیه روزی که باید به وحید خیلی تبریک بگم و از خدا بخوام که همیشه وحید و بقه همکاراشو زیر سایه خودش از تمام خطراتی که براشون هست حفظ کنه . هنوز نفهمیدید امروز چه مناسبتی داره خوب امروز روز آتش نشانه .

خیلی از ما با خطراتی که این انسانهای فداکارو تهدید میکنه آگاهی نداریم . خیلی از ما نمیتونیم این موضوع رو درک کنیم که چطور یه انسان جون خودشو به خطر میندازه تا جون شخص دیگه ای رو نجات بده . خیلی از ما تمیتونیم به این موضوع اصلا فکر کنیم تو یه محیط پر از دود و آتش که کپسولهای گاز در حال انفجار هستن وارد بشیم به خاطر اینکه جون یه آدم دیگه رو نجات بدیم یعنی شاید اگه از دور آتیشو ببینیم سمتشم نمیریم ولی وحید و بقیه همکاراش با تمام این مسائل روبرو بودن . برای درک اینکه ببینید این مسئله چقدر هولناکه کافیه یه چوب کبریتو بگیرید دستتون و بزارید تا آخر بسوزه ببینید تا کجا میتونید تحمل کنید . البته این شغل فقط با آتیش سر و کار نداره خیلی از مسائل دیگه هست مثل حوادث مربوط به تصادفات ، گازگرفتگی ، محبوس شدن در آسانسور و خیلی چیزای دیگه ...... بزارید یکی از خاطراتی که دارمو براتون تعریف کنم تا با روح بزرگ این مردان آتش آشنا بشید . یروز صبح وحید از اداره اومد خونه و من دیدم که ساعد دست راستش کبود شده انگار پرس شده بود با کلی اصرار ازش پرسیدم که چی شده اونم گفت که حادثه محبوس شدن یه بچه تو اسانسور بوده همکارای وحید با وسایل لازم لای در آسانسور رو باز میکنن ولی چون آسانسور بین دو تا طبقه گیر کرده بوده وحید از همون طبقه دولا میشه و بچه رو با دست راستش میگیره که بیاره بالا همون موقع یدفعه تسمه آسانسور پاره میشه ولی خدا رو شکر وحید اون بچه رو گرفته بوده ولی یدفعه مثل اینکه دیلماشون خراب میشه و در اسانسور بسته میشه و دست وحید نزدیک ۱۰ دقیقه لای در آسانسود میمونه در حالیکه اون بچه رو هم با یدست نگه داشته بوده . به نظر من ادم باید خیلی از خود گذشته باشه تا همچین کاری بکنه ...... ......

از همینجا میخوام بگم که به داشتن همسری چنین فداکار و با دل و جرات افتخار میکنم و از خدا میخوام که تو تک تک حوادثی که وحید هست اونو همراهی کنه و نگهبانش باشه . مطمئنم که در آینده ای نه چندان دور بچمونم به شغل پدرش افتخار میکنه همونطور که من به شغل پدرم و برادرهام افتخار میکنم آخه اونا هم آنش نشان هستن و از همه شما دوستای خوبم میخوام که همیشه برای تمام مردان آتش دعا کنید .

تقدیم به تمام آنش نشانان : بزرگوارانی هستند به مانند کوههای سر به فلک کشیده ، استوار ، راسخ و بزرگ هم صحبتی با آنان مایه مباهات است. رفاقت با آنان ضمانت سلامت ، فراموشی آنان محال و دعا برایشان واجب .... و شما مصداق آنید .

 

اولين مراجعه جهت بارداري

0
0

ببينيد چه بچه خوبي شدم هي تند تند پست ميزارم خوب بايد بهتون بگم در چه اوضاع و احوالي هستم ديگه ..... ديروز رفتم كيلينيك ابن سينا پيش خانوم دكتر بيتك طرازي البته كه كار خاصي ديروز انجام ندادن ولي خانوم دكتر از بتام راضي بود و گفت كه براي روز ۲۹ تيتر خوبيه بعد گفت همون داروهاي قبليمو بخورم به اضافه اينكه شبي يكعدد شياف پروژسترون استفاده كنم . نظرات دو تا متخصصاي ايمونولوژي و ژنتيك رو با هم مقايسه كرد و گفت كه متخصص ژنتيك گفته بوده كه تو دوره بارداري بهتره ازهپارين استفاده كني ولي متخصص ايمونولوژي گفته نميخواد ولي خود خانوم دكتر گفت كه ريسك نكنيم و استفاده كن اولش يكمي سختم بود كه قبول كنم روزي دو تا آمپول بزنم و يكمي داشتم از خودم سرسختي نشون ميدادم ولي يهو به خودم اومدم و گفتم خره تو كه تا اينجا هر كاري گفتن كردي اين كارم بكن ضرر نداره كه ...... خلاصه قرار شد تا دو هفته ديگه كه ميخوام برم اولين سونو گرافي استفاده كنم وبعدشم دوباره برم ابن سينا تا ببنيم بعد از اون چي ميشه . دوهفته ديگه بايد برم براي سونو گرافي ساك حاملگي و صداي قلب اگه تشكيل شده باشه ..... مثل هميشه دعا يادتون نره  

مشكلات پوستي امونم بريده

0
0

سلاااااااااااااااااااااام ...... ميدونم كه خيلي تاخير داشتم دعوام نكنيد ولي باور كنيد اين چند روز خيلي درگير بودم .....

اول از فسقلي بگم كه خوبه و بچه خوبيه و منو خيلي اذيت نميكنه ولي اگه يادتون باشه چند وقت پيش گفتم كه يه مشكل پوستي برام پيش اومده بود و رفتم دكترو بهم گفت كه اگزماست حالا اون داره خوب ميشه ولي به قول معروف يه جاشو درست ميكنيم از يه جاي ديگه ميزنه بيرون ... كلا من بدن مزخرفي دارم يعني خيلي حساسيتي هستم به بدل حساسيت دارم به تيتانيوم حساسيت دارم به نقره حساسيت دارم به چسب زخم حساسيت دارم و به هر چيز ديگه اي كه شما فكر كنيد مثلا بعنوان نمونه هفته پيش گفتم باند بزنم روي اين حساسيتي كه گرفته بودم باورتون ميشه به چسب باند حساسيت دادمو جاي اين چسبا يه چيزي شده كه هر كي ندونه فكر ميكنه من گالي چيزي دارم خلاصه با كلي ذوق و شوق و خوشحالي تا هفته پيش گفتم كه خوب اين اگزما داره خوب ميشه ولي چشمتون روز بد نبينه كه از وقتيكه شروع كردم به تزريق اين آمپولاي كوفتي هپارين تمام تنم به خارش افتاده و اينقدر خاروندموشون كه تمام تنم زخم شده و پر از جوش نميدونيد چه حالي دارم.... فكر ميكنم خدا داره بدجوري امتحانم ميكنه آخه من خيلي به پوستم حساس هستم و همش كرماي خوب بگيرم استفاده كنم ماسكاي گياهي و هزار و يك نگهداري پوستي . حالا فرك كنيد هر وقت ميرم جلو اينه با چه منظره اي روبرو ميشم  خلاصه كه حالو روزم اينقدر خرابه و به فكر اين حساسيتا هستم كه اصلا يادم ميره باردارم شايدم خدا اين مسائل رو براي من همزمان با بارداريم پيش اورده كه من خيلي به اون فكر نكنم و هزارويك مشكل از توش در نيارم .... بيچاره وحيدم كه همش در حال دلداري دادن منه و هي ميگمه بابا اينا خوب ميشه الكي خودتو اذيت نكن و به فكر خودتوووووووووووون باش (يعني وقتي اينجوري ميگه دلم ميخواد لهش كنم ) حالا امروز عصر دارم ميرم ابن سينا كه بگم بابا من نميخوام آمپول هپارين بزنم دكتر زرناني هم گفته بود لازم ندارم به خدا روحيم داره داغون ميشه ............ هر كي الان تو موقعيت من بود و باردار بود تو فكر اين بود كه كي ميره سونو قلب ولي من به تنها چيزي كه فكر نميكنم اين موضوعه و اصلا هنوزم زنگ زدم يه سونوگرافي وقت بگيرم ....

خدايااااااااااااااااااااااااااااا كمكم كن

بدن باكلاس من .................

0
0

خلاصه جونم براتون بگه كه روز يكشنبه بعدازظهر رفتيم كيلينيك ابن سينا از شانس خوب من خانوم دكتر طرازي هم بود . حدوداي ساعت ۳۰/۵ رفتم داخل اتاقش و تا رسيدم اول از همه دست و پاهامو بهش نشون دادم و گفتم به هپارين حساسيت دارم و اونم گفت خوب يه آمپول ديگه اي جايگزين هپارين ميكنيم به اسم سلكسان كه البته خارجكي همين هپاين هستش و روزي يبار بايد تزريق بشه و بعدشم گفت كه چون بدنت اينقدر زود واكنش نشون ميده خوب نيست و اين يعني اينكه سيستم ايمني بدنت خيلي فعاله و اين براي جنين هم خوب نيست و بهتره كه تا هفته ۲۰ بارداري از پيريدنيزلون استفاده كني( تو دلم گفتم برو بابا شماها نميفهميد بدن من خيلي باكلاسه فقط جنساي خارجي رو قبول داره )

خلاصه بعدش گفتم خانوم دكتر ميشه يه سونوگرافي انجام بدي كه ببينيم همه چي روبراهه كه اونم گفت برو بخواب رو تخت و خلاصه سونورو انجام داد و گفت كه ساك حاملگي خوبه و نشون ميده تو هفته ۵ هستي كه داري ميري به سمت هفته ۶ و بعدشم گفت كه دو هفته ديگه برم براي سونو قلب جنين. از كيلينيك كه اومديم بيرون رفتيم امپولمو گرفتيم دونه اي ۸۰۰۰ تومان به وحيد گفتم فعلا يه چند تاي اول رو دونه اي بگيرم كه اگه يوقتي حساسيت داشتم مثل ۴۰ تا هپاريني كه رو دستمون مونده اينا نمونه چون قيمتشم خيلي بيشتر از هپارينه ..

روز دوشنبه هم رفتم بيمه و خدا رو شكر گفتن كه اين آمپولارو بيمه قبول ميكنه يعني ميشه دونه اي ۸۰۰ تومان و اين باعث شد كلي خيالم راحت بشه . عصر زنگ زدم به كيلينيك ابن سينا و با خانوم پاشا كه مثلا ماماي مشاور منه صحبت كردم و بهش گفتم كه ديروز خانوم دكتر طرازي برام پردني تجويز كرده و اونم گفت كه صبر كن به دكتر زرناني هم بگيم ببينيم نظر اون چيه و منم كلي خوشحال شدم چون شايد اون نظرش موافق پردني نباشه چرا الكي كورتون بخورم و بعد قرار شد كه امروز يعني سه شنبه ساعت ۵ دوباره برم ابن سينا پيش آقاي دكتر زرناني تا ببينم نظر اون چيه

برميگردم ........................ حتماً

احولات اين چند روز ما .....

0
0
سلام به همه دوستای خوبم میدونم که خیلی تنبل شدمو دیر به دیر میام وبمو آپ میکنم ولی خوب بهم حق بدید خیلی حال و روز خوشی ندارم میپرسید چراااااااااا خوب الان براتون تعریف میکنم : اول اینکه اونروز که رفتم پیش دکتر زرنانی متخصص ایمونولوژی برعکس چیزی که فکر میکردم شاید اون بگه پردی نخور ولی اونم گفت بخوری بهتره ،خوب منم که دیگه میگم رو دست حرف دکتر زرنانی حرف نیست با کمال میل شروع کردم به خوردن قرص پردنی بعد گفتم که من که به هر کی از راه رسیده این حساسیت زیر سینمو نشون دادم بزار به این یکیم نشون بدم و خلاصه دکتر زرنانی که دید کفت این قطعا حساست داروییه و اگه دیدی دوباره برگشت بیا که داروهاتو عوض کنیم ( که در اینجا لازم میدونم که بگم تمام حساسیت زیر سینم به شکل همون پروانه ای که بود کامل و بدون کم و کاست و دقیقا در همون محل قبلی بالاشو باز کرده یعنی شما یک درصد شک نکنید که جاش عوض شده باشه ها ) که این موضوع کلی حالمو گرفته دوباره چون میخاره بد منظره شده و .......

نکته بعدی اینکه این آمپول سلکسان دو مدل داره یک مدل فرانسوی و یک مدل ساخت ایران ولی تحت لیسانس یه کشور دیگه و از اونجائیکه من خیلی خارجی تشریف دارمفقط اون آمپول فرانسویه بهم میسازه که اونم به خاطر بحث تحریم دیگه وارد نمیشه و ما بعد از کلی گشتن یه داروخانه پیدا کردیم که کلا 40 تا داشت و ما اونا رو خریدیم ( دوباره در همین جا لازم میدونم بگم که تحریم اصلا رو ما تاثیر ندارها نبینم کسی بگه به خاطر تحریم چیزی وارد نمیشه خوب نشه ما مشت محکم میزنیم تو دهن همشون و داخلی تولید میکنیم و بعدم استفاده میکنیم و اصلا جنسامون بد نیست که کسی بهش حساسیت داشته باشه پس همه با مشتهای گره کرده با هم همصدا میشیم و میگیم مرگ بر آمریـــــــــــــــــــکا)

نکته سوم که خیلی نکته بدی بود و به اصطلاح دهن منو ......... کرد لکه بینیای اخیر اینجانب بود که خیلی منو ترسونده بود....... یکی دو روزی میشه که لکه بینی دارم ولی دیروز به بالاترین حد خودش رسید و منو کاملا از زندگی و نی نی و همه چی ناامید کرد . دیروز خیلی حالم بد بود یعنی زنگ زدم به وحید گفتم که این بچه واسه ما بچه نمیشه و وقتی اومدم خونه دیگه منتظر بودم پری بیاد ولی نیومد . فقط تنها کاری که کردم این بود که زنگ زدم به ابن سینا و مشکلمو گفتم اونا هم گفتن که نحوه استفاده از شیافمو عوض کنم که نمیتونم کامل توضیح بدم .....

امروز که 23 مهر هست من مثلا به خودم استراحت دادم و نرفتم سرکار ولی از صبح تو نونه دارم کارای شرکتو انجام میدم ولی عصر دوباره دارم میرم کیلینیک ابن سینا پیش هانوم دکتر طرازی تا مشکل لکه بینی هامو بهش بگم.... البته یکی از هوارض استفاده از امپولای خانواده هپارین همین لکه بینیاست ولی به قول یکی از دوستام ادمو میبره تا اون دنیا و برمیگردونه

و شما همچنان به دعا کردن در حق من ادامه بدید و از خدا بخواید که به من آرامش بده


خدااااااااااااااااااااااااااا جونم

0
0

امروز اومدم با كه با خدا صحبت كنم .... امروز اومدم كه بهش بگم چرا داري اينقدر منو سخت سخت امتحان ميكني اخه نميگي يوقت شايد تو اين امتحاناي سخت رد بشمو بشم بنده بدت ( نه اينكه الان خيلي خوبي) خدا جونم خودت ميدوني كه تو تمام اين سه سال هيچوقت از يادت غافل نيودم و هيچوقت نگفتم اگه من برام اتفاقي افتاده خدا برام بد خواسته نه اتفاقا هميشه گفتم كه هر چي برام پيش اومده خوب برام بهتر بوده ولي خدااااااااااااااااااا ديگه دارم كم ميارم ديگه دارم داغون ميشم ديگه از روحيم هيچي نمونده كه خرج زنديگيمو وحيد بكنم ... خديا چرا نشد تو اين سه سال من يبار برم سونوگرافي يا دكتري چيزي بعدشم با لب خندون بيام بيرون و وحيدو خوشحال كنم ...... خدايا چرا نشد كه منم مثل بقيه وقتي بي بي چكم مثبت شد يا اينكه رفتم ازمايش بتا دادم خوشحال بشم ..البته خوشحال كه شدم ولي از اون خوشحالياي بدون استرس از اونا كه وقتي جواب خوب ميگيري ديگه فكر و ذكرت اين نباشه كه واي حالا برم سونوگرافي ... واي حالا دارو چه مصرف كنم ... واي اين دارو بهم ميسازه .... واي اون دارو برام بد نباشه و هزار تا واي ديگه . خدايا چرا نشد كه منم مثل بقيه تا فهميدم دارم مامان ميشم برم با ذوق و شوق به همه خبر بدم نه اينكه به مامانم بگم فعلا به كسي نگو من قضيم با بقيه فرق ميكنه يا به وحيد بگم خونه مامانت رفتيم تابلو نكنيا اونا بفهمن تا از همه چي مطمئن بشيم .... چرا نشد منم وقتي يه غذايي ميخورم و حالم بد ميشه و ديگه نميتونم به خوردن ادامه بدم براي اينكه ديگران نفهمن چمه الكي سرما خوردگي رو بهونه كنمو نگم كه باردارمو نميتونم اين غذا رو بخورم و هزار يكي چراي ديگه كه تو ذهنمه و فرصت نوشتن نيست ولي خوب تو خودت بهتر از خودم از تمام حرفاي دلم خبر داري .......

خدايا من كه ازت خواستم ازت درخواست كردم بهت التماس كردم حالا كه خودت منو اينطوري غافلگير كردي و تو يه موقعيكه اصلا انتظارشو نداشتم ني ني پرتاب كردي تو دلم خوب خودتم مواظبم باش ديگه ....... نميدونم نميدونم حكمتت چيه .. نميدونم چرا همش صلاح من تو چيزاي سخته ... نميدونم من بايد چقدر ديگه زجر بكشم تا همه چي درست بشه ....  باشه اشكال نداره اگه ايندفعه هم قسمت من اينه كه ني ني نمونه خوب باشه نمونه شايد بااااااااااااااااازم صلاحم اينه شايد هنوز قسمت نيست و هزار تا شايد ديگه ولي خوب خدايا خودت توانشو بهم بده و خودت حفظم كن

............................... خوب دوست جونا حالا بزاريد براتون ماجرارو تعريف كنم تا ببينيد چرا اينقدر دلم پره .اگه يادتون باشه قرا بود روز يكشنبه برم پيش خانوم دكتر طرازي تا ببينم چرا لكه بيني دارم خوب همونطور كه حدس ميزدم خانوم دكتر گفت كه يكي از عوارض آمپولاي رقيق كننده خون لكه بيني ولي خوب بهتره كه نباشه بعدشم من چون خودم حدس ميزدم كه بگه سونو امجام ميده قبلش جاتون خالي كلي آب و آبميوه خورده بودم و به قول خانوم دكتر مثانه اي پر كرده بودم كه بيا و ببين ولي چه فايده خانوم دكتر هي اينور و نگاه كرد هيچي نگفت هي اونور و نگاه كرد بازم هيچي نگفت هي پايينو ديد ، بالارو ديد هيچي نگفت تا اينكه من خودم يه چيزي گفتم . گفتم خانوم دكتر چه خبر اوضاع چطوره كه ايشونم دهان مبارك رو باز كردن و درافشاني نمودند و گفتن كه ساك حاملگي از هفته پيش بزرگتر شده و وارد هفهته ۷ شده ولي من نميتونم توش جنينو ببينم .... وا يعني چي خانوم دكتر چرا نميتونيد جنينو ببينيد ... خانوم دكتر خوب فعلا كه چيزي معلوم نيست و به همين راحتي بعدشم كه رفت نشست سرجاشو منم رفتم پيشش . البته خانوم دكتر گفت كه خيلي نگران كننده نيست يعني فعلا تا هفته ديگه بايد بهش مهلت بديم شايد هفته ديگه تونستيم ببينيمش . من به خانوم دكتر گفتم ممكنه بارداري خوبي نباشه كه انوم گفت براي كسايي با شرايط شما همه چي ممكنه ولي بازم گفت چون ساك حاملگي خوبه و رشدش خوب بوده فعلا جاي استرسي نيست صبر كن تا هفته ديگه و تمام داروهاتم كامل مصرف كن .

يعني با اين حرف انگار يه پارچ آب يخ ريختن رو سرم ساك خالي واي خدايا يه مشكل جديد واي خديا يعني من بايد تا هفته ديگه صبر كنم واي خدايا يعني يه دل مشغولي جديد ..... بعدم كه طبق معمول از اتاق دكتر كه اومدم بيرون وحيد قيافه غمزده منو ديد فهميد كه دوباره موضوعي براي خوشحالي وجود نداره و فقط به من گفت خودت خوبي منم گفتم اره از اين بهتر ديگه چي ميخواي ساكم خاليه و كلي خنديدم بعدشم طبق معمول كه هر وقت خيلي خوشحالم يا هر وقت خيلي ناراحتم ميگم بريم پيتزا بخوريم اون شبم رفتيم شام يه پيتزا زديم به بدن و بعدشم رفتيم خونه . حالا تو خونه من غمزده و وحيد بيچاره نقش سنگ صبور بودنش دوباره شروع شد و كلي حرفاي تكراي قبلي كه خدا ما رو خيلي دوست داره هيچقوت بد براي ما نخواسته تا حالا هر چي براي ما پيش اومده توش خير بوده ، اصلا ولش كن بابا گور باباي بچه .. بچه ميخوايم چيكار داريم براي خودمون خوشحال و شنگول ميگرديم فلانيرو نگاه كن نميتونه هيج جا بره چون بچش اينطوري اون يكيرو ببين نتونست بياد فلان جا چون بچش اينطوريه و هزارويكي حرفاي ديگه ...... دلم براش ميسوزه كه اونم تو همه اين مشكلات داغون ميشه ولي خوب اون مرده و نميتونه بروز بده و تازه بايد منم اروم كنه .... حالا تمام اين قضايا يه طرف اين لكه بينيا مگه تموم ميشن البته خيلي كمه ولي خوب هر يه لكه انگار يه پتكيه كه ميكوبن تو سر من ...... حالا من حق دارم كه اينقدر دلم پر باشه ؟ حق دارم كه اينقدر دلم از دست خدا گرفته باشه ؟‌ خدااااااااااااااااااااااااايااااااااااااااااااا

امروز به توصيه يكي از دوستام رفتم دوباره يه آزمايش بتاي بارداري دادم كه ببينم چقدر تيتر بتام بالا رفته يعني ببينم كه مناسب هفته ۷ هست يا نه كه جوابش امروز ساعت ۶ بعد از ظهر آماده ميشه ....... اينطوري حداقل شبو راحت ميخوابم و ميدونم كه چه خاكي بايد تو سرم بريزم .......

بازم ميگم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااياااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا تنهاااااااااااااااااااااااام نزاااااااااااااااااااااااااااااار


چيزي براي عنوان به ذهنم نمياد

0
0

سيلوووووووووووووووم ميدونم كه خيلي دير به دير ميام و ميدونم كه خيلياتون منتظر بوديد كه من بيام و جواب آزمايشو بهتون بگم ( چقدر فكر كردم مهمم) ولي به جون خودم خيلي تنبل شدم و حال و روز خوشي ندارم .... هر چي سعي ميكنم روحيمو حفظ كنم مگه ميشه . اينقدر تعجب مبكنم از خودم كه اينطوري بي روحيه شدم آخه من اينجوري نبودم كه كلا بمب روحيه بودم ولي خوب اين نيز بگذرد .. اول از همه بگم كه اونروز رفتم جواب آ‍مايشمو گرفتم و تيتر بتا ۱۸۸۵۰۰ بود يعني در واقع خيلي خوب بود و از رنجش كه مثلا تو هفته ۷ بايد بين ۴۰۰۰ تا ۱۳۵۰۰۰ باشه خيلي بالاتر بود كه البته اين جاي بسي اميدواري و خوشحالي براي ما داشت و شما نميدونيد من اونشب با چه اعصاب آرومي خوابيدم .

دو تا دروغ گنده هفته پيش گفتم كه البته مصلحتي بود و مجبور بودم يكي اينكه روز ۵ شنبه مامان وحيد سفره حضرت ابوالفضل داشت و من چون ميدونستم برم هي بايد پله ها رو پايين و بالا كنم براي پذيرائي كردن در نتيجه دروغكي گفتم كه ۵ شنبه نيستم و دارم ميرم ماموريت شيراز اون بنده خداهام باور كردن خوب اصلا به ذهنشونم خطور نميكنه كه عروس اولي بياد دروغ بگه البته خداييش دليلم موجه بود .

دروغ دومم اينكه مامانم روز ۵ شنبه شب مهمون داشت و اونجا هم ميدونستم چون برم بايد كار كنم به مامانم گفتم كه به همه الكي بگه من خونه مامان وحيدم چون روز جمعه سفره داره دارم بهش كمك ميكنم ....... يعني فكر كنيد اگه مامان وحيد زنگ ميزد براي روز ۵ شنبه زن داداشمو دعوت ميكرد چه ميشد . ( صحبتي با كودك درون : هي بچه جون ياد نگيري دورغ بگيا دروغ خيلي كار زشتيه اصلا خوب نيست ما آدم بزرگا خيلي بديم كه دروغ ميگيم ولي ايندفعه رو من به خاطر خودت دروغ گفتم ولي ديگه دروغ دركار نيست )

خلاصه مثلا خواستم ۵ شنبه و جمعه رو تو خونه باشم كه استراحت كنم ولي باورتون ميشه از شدت استراحت زياد حالم بد شده بود و فقط دعا ميكردم كه زودتر شنبه بشه و بيام سركار امروزم كه اومدم سركار نميدونيد با چه اشتياقي به كارام رسيدم و بالاخره در مورد خودم به يه نتيجه اي رسيدم كه من هر چي بيشتر استراحت كنم بيشتر مريض ميشم ..... اينم از عجائب بدن منه ديگه

اوه يه چيز ديگه اينكه خيلي تنبل شدم و خوابالو يعني از سركار كه ميرم خونه ولو ميشم تا فردا صبح حوصله غذا درست كردنم كه ندارم مامانم بنده خدا غذا درست ميكنه برم ميفرسته

ما رفتـــــــــــــــــــــــــيــــــــــــــــــــــــم ولــــــــــي دوبــــــــــاره برميگــــــــرديـــــــــــــم

چقدر همه چي زيباست

0
0
دلم گرم خداوندیست ...

که با دستان من گندم برای یا کریم خانه میریزد ...

چه بخشنده خدای عاشقی دارم ...

که میخواند مرا ... با آنکه میداند گنه کارم

دلم گرم است و میدانم ... بدون لطف او تنهای تنهایم

(با اجازه دوست عزيزم نازنين جون )

من اومدم با يدنيا شرمندگي از خداي خوبم از خدايي كه نميدونم چرا ما بنده ها يوقتايي قدرشو نميدونيم ... خدا جونم ازت به خاطر تمام چيزايي كه بهم دادي ممنونم ....

ديروز رفتم سونوگرافي .................... بلــــــــــــــــــــــه درست حدس زديد جنين با قلب در حال تپش ديده شد ... نميدونيد چه حالي بود تو اون لحظه فقط خدا رو شكر كردم و براي تك تك دوستام دعا كردم اميدوارم كه خدا اين لحظات قشنگو نصيب همتون بكنه .

ديروز با وحيد با هم رفتيم قبلش اصلا اميد نداشتم كه اوضاع روبراه باشه چون صبح يه لكه بيني بسيار شديد داشتم كه ديگه فكر كردم همه چي تموم شده و فقط رفته بودم سونوگرافي كه بهم بگه بارداري خوبي نيستو برگردم بيام خونه داروهامو قطع كنم و منتظر باشم كه سقط بشه ولي خوب بازم زود نتيجه گيري كرده بودم و كاملا اشتباه كردم و كلي غافلگير شدم وقتيم اومدم بيرون ديدم وحيد منتظره كه من بهش خبر بد بدم ولي تا بهش گفتم فكر كنيد وسط سالن جلو اون همه آدم منو بوس كرد اينقدر خجالت كشيدم فقط سرمو انداختم پايين و اومدم بيرون . بعدشم كه چون وحيد از سركارش مرخصي گرفته بود منو ميدون هفت حوض پياده كرد و منم گفتم بزار به خودم يه حالي بدم رفتم كباب تركي خريدم و زدم به بدن ( البته قول ميدم كه ديگه اين آخرين بار بود ) و بعدم برگشتم خونه به دوستاييم كه همه به يه نحوي منتظر بودن و اس ام اس داده بودن زنگ زده بودن خبر دادم ...  شما نميدونيد تو اين مدت دو ماه به نظرم همه چي بي ريخت بود اصلا اينقدر از هفت حوض و مغازه هاش بدم اومده بود ولي ديشب نه به نظرم همه چيز زیبا بود ، مغازه ها زيبا بودن و حتي ماشيناي گشت ارشاد چقدر زيبا بودن .

خدايا ممنونم به خاطر تمام اين  زيبايي ها و ازت ميخوام كه تا آخر مثل هميشه هواي منو داشته باشي

خدايااااااااااااااااااااااااااااا عاااااااااااااااااااااااشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم  

 فراموشي نوشت : صبح يادم رفت برگه سونوگرافيمو بيارم تا عكس ني ني گولورو براتون بزارم حالا فردا ميارم و اينجا عكسو ميزارم ..... اندازش ۱۳ ميلي متر بود

تنبل خانوم اومد

0
0

سلام به همه دوستاي خوب و ناز و مهربون و گوگولي مگولي ..... ميدونم كه خيلي دير ميام ولي خوب گفتم كه خيلي تنبل شدم شماها بزاريد به پاي اين ني ني گولو كه داره تمام انرژي منو ميگيره

تو اين مدت اتفاق خاصي نيوفتاد فقط يروز سه شنبه كه البته الان تاريخشو يادم نمياد صبح از خواب بيدار شدم ديدم اوه اوه چه خبره لكه بيني در حد تيم ملي بعد سريع رفتم ابن سينا ولي خانوم دكتر محترم لطف كردن و گفتن كه مسئله اي نيست و اين يجور تهديد به سقطه ( يعني به همين راحتي كه ميگما گفت ) البته منم خيلي نترسيدم چون ديگه مسئله سقط براي من امري طبيعيه . خلاصه به دكتر گفتم برم تو خونه استراحت كنم گفت كه نه لازم نيست و فعلا داروهاتو همونطوري كه گفتم استفاده كن تا هفته ۱۲ بري سونو ان تی ......

فعلا هم هيچ خبر مهم ديگه اي نيست و ما همچنان در حال گذران هفته ها به سوي هفته ۱۲ هستيم ولي نميدونم چرا دير ميگذره من الان حداقل بايد ۱۱ هفته باشم ولي نميدونم چرا هنوز ۹ هفته ام ..

سعي ميكنم اگه خبر جديدي شد زود بيام بهتون بگم

رفتيم دكتر جديد

0
0

سلام سلام هزار تا سلام به همه دوست جوناي خوبم

امروز كه دارم اين مطلبو مينويسم ده هفته و ۴ روزمه يعني بالاخره ما هفته هامون دو رقمي شد

ولي اووووووووووووووووووووووووووه چقدر ديگه مونده تا ۴۰ هفته ولي اين نيز بگذرد ....

اين چند وقت تصميم داشتم كه دكترمو عوض كنم و برم پيش يه دكي جديد ميپرسيد چرا خوب اولين و مهمترين دليلم اينه كه تو اين مراكزي كه مربوط به ناباروري يا سقط و هر كوفت و زهرمار ديگه ايه اينقدر سر اين دكتراشون شلوغه و مريض دارن ديگه حال و حوصله ندارن براي تك تك مريضاشون وقت بزارن .. يعني وقتي ميري تو اتاق دكتر كلا ۱۰ دقيقه طول نميكشه كه اون تويي و بعدشم اصلا نميتوني با دكتر حرف بزني چون اينقدر خسته و داغون پاغونه كه ميخواد همه رو رد كنه و بره خوب نه فقط من بلكه همه مريضا دوست دارن بتونن با دكترشون راحت باشن و باهاش حرف بزنن ... جديدا هم اين دكترا  يه چسي جديد به كاراشون اضافه كردن و اون اينه كه يه وردست دارن كه به اون ميگن كاراشونو بكنه و كلا خودشون با خودشون حرف ميزنن دليل دوم اينكه از بار اخريكه رفتم كيلينيك ابن سينا و اون دكتر احمق تو هفته ۷ منو از روي شكم سونوگرافي كرد و گفت كه تو ساك حاملگي چيزي ديده نميشه و بعدشم به خاطر اينكه كاملا معلوم بود دكتر خستست و به خودش زحمت نداد به من بگه برو مثانت خالي كن و بيا داخلي سونو انجام بديم و نتيجه اين بود كه منو يك هفته در استرس و نگراني نگه داشت ديگه كلا بدم اومد كه برم اونجا و نتيجه اين شد كه بعد از كلي تحقيق و تفحص يه دكي پيدا كردم به اسم سوسن ضيائي و روز سه شنبه هر طوري بود عزممو جزم كردم و  رفتم پيش اين خانوم دكتر خوب و عزيز

هر چي از اخلاق خوب اين خانوم دكتر بگم كم گفتم خيلي ماه بود خيلي مهربون اصلا هم از اون چسيا كه در بالا گفتم نداشت . براي هر مريضشم ميانيگن ديگه ۳۰ذدقيقه وقتو ميزاشت من خودم كه حدود ۴۰ دقيقه پيشش بودم . خلاصه كه همون دكتري بود كه ميخواستم همون روز اولم شماره موبالشو بهم داد و گفت كه هر موقع از شبانه روز اگه خدايي نكرده اتفاقي افتاد بهش زنگ بزنم ... بالاخره بعد از سه سال يه دكتر خوب پيدا كردم . خانوم دكتر گفت كه داروهايي رو كه استفاده ميكنم به همون ترتيب برم جلو فقط اتفاق خوبي كه افتاد اين بود كه گفت قرص پريدنيزلون رو روزي يبار استفاده كنم تا كم كم قطعش كنه چون به نظرش ميگفت تو لازم نداري ولي خوب نميشه يهويي قطعش كرد . بعدشم براي اول آذر ببعد بهم گفت كه برم براي سونو ان تي و آزمايشهاي غربالگري سه ماهه اول ( حالا دوست جونايي كه تجربه داريد در اين زمينه پيشنهادات خودتون بهم بگيد كه  كجا خوبه برم )

ديروزم وحيد خان جان تشريف بردن داروهاي منو بگيرين يعني همون آمپول كلكزان و به بركت وجو انرژي هسته اي قيمت امپولاي من سه برابر شده و تازه ديگه گيرم نمياد با كلي بدبختي و اينور و اونور گشتن تونستيم ۴۰ تا پيدا كنيم حالا براي ماهاي بعد ببينيم چي ميشه ....

يه خبر خوب ديگه اينكه گوش شيطون كر لكه بينيام تموم شده و يه مدتي هست كه ديگه ندارم برام دعا كنيد تا اخرش همه چي خوب بگذره

جوجو 43 ميلي متري ما

0
0

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام ... يه سلام بزرگ و قشنگ و فرق دار با بقيه سلاماي ديگم به همه دست جوناي خودم ..... ميدونيد فرق اين سلام من با بقيه چيه ؟؟؟؟ فرقش اينه كه من ديگه حس مادريم زده بيرون الان براتون تعريف ميكنم ...

يه چند روزي بود كه به خاطر يه خبر بدي كه يكي از دوستام در مورد خودش داده بود و اون اين بود كه ني نيشو تو سه ماهگي از دست داده بود خيلي فكرم مشغول شده بود و همش ميگفتم نكنه خدايي نكرده منم اينطوري بشم يا اينكه شايد سونوگرافي قبلي اشتباه كرده و شايد اصلا ني ني من قلب نداشته كه صداشو برام نزاشته بود ... خلاصه بعد از كلي كلانجار رفتن با خودم روز دوشنبه ۲۲ آبان كه از سركار رفتم خونه و البته طبق معمول هميشه وحيد دم مترو اومد دنبالم بهش گفتم كه بريم من يه سونوگرافي انجام بدم چون خيلي فكرم مشغوله و اونم گفت كجا بريم منم كه بعد از كلي تحقيق فهميده يه سونوگرافي خوب به اسم سونوگرافي آزاده نزديك خونمون هست گفتم بريم اونجا و بعد وحيد رفت برام وقت گرفت و گفتن كه ساعت ۶ نوبتم ميشه و البته بايد با مثانه پر ميرفتم ... حالا فكرشو بكنيد كه من با اين حالت تهوع بايد مثانرو پر ميكردم  به هر حال هر طور بود كلي آب خوردم و بالاخره منو صدا كردن . نميدونيد با چه حالي رفتم تو هي به خودم اميدواري ميدادم كه چيزي نيست و اگرم خدايي نكرده اتفاق بدي افتاده بود بايد خودمو حفظ كنم به آقاي دكتر گفتم ميشه همسرم بياد تو و اونم گفت بياد اشكالي نداره .دراز كشيدم رو تخت و دستگاه رو گذاشت رو شكمم و بعد از يكمي گشتن ني نيرو پيدا كرد و گفت اين سرشه اين بدنشه من كه خودم سخت ميديدم ولي خوب وحيد چون روبرو وايستاده بود خوب ميديد و اينقدر ذوق كرده بود از آقاي دكتر پرسيد داره تكون ميخوره و اونم گفت كه آره داره پاهاشو تكون ميده . خلاصه من كه خركيف شده بودم و كلي خيالم راحت شده بودبعد دكي گفت كه قلبشم طبيعيه گفتم ميشه بزاريد بشنوم و اونم گذاشت هيچوقت فكر نميكردم تا اين حد از اين صدا خوشم بياد قشنگترين صدايي بود كه شنيدم يه دوم دوم اروم و تند و ظريف مثل قلب گنجيشك ..... همونجا كلي خدارو شكر كردم و بعد بهم گفتن كه سن حاملگي ۱۱ هفته و ۱ روز و اندازه جنين ۴۳ ميلي متر ....... بعدشم كه گفت تموم شد ميتونيد بلند شي ولي اصلا دلم نميخواست پاشم و برم دلم ميخواست بهش بگم يبار ديگه صداي قلبو بزار بشنوم ولي روم نشد ولي خوب نميشد كه همونطوري اونجا بمونم كلي مريض بيرون منتظر بودن ........ بعد از اينكه برگه سونو و عكسو اينارو بهم داد و امديم بيرون به وحيد گفتم ديگه بريم خونه بابات و بهشون خبر بديم .. يه جعبه شيريني خريديم و رفتيم اونجا طبق معمول هميشه كه مامان وحيد حتي اگه يك ساعت پيشم ادمو ديده باشه دوباره ببينتت انگار كه صد ساله نديدت كلي خوشحال شد كه ما رفتيم اونجا چون اصلا توقع نداشتن كه ما بريم چون شب قبل اونجا بوديم بعدم كه وحيد شيريني رو داد بهشون هي گفتن مناسبت چيه و بعد وحيد گفت مجيد داره عمو ميشه اول يكمي فكر كردن بعد مامانش كه يه جيغ از خوشحالي كشيد و شروع كرد گريه كردن و كلي منو بغل و ماچ و بوس باباي وحيدم كه كلي من شاخ درآودم از عكس العملش منو بغل كرد و بوس كرد  بعدم گفت من خودم به همه ميخوام خبر بدم واول زنگ زد به خواهر وحيد وبه اون خبر داد بعدم تا برادروحيد و زنش اومد هنوز نشسته بودن كه شيريني رو اورد و بهشون گفت و جاريم كلي منو بغل كرد وتبريك گفت و خلاصه هي ماچبازي بود آخر سرم كه داداش كوچيكه وحيد اومد و باباش جلوي در به اونم گفت .. من كلي تعجب كرده بودم از باباي وحيد كه ايقندر خوشحال شده بود اخه بابا ۳ تا نوه دارن قبلا هميشه ميگفتن بچه وحيد براي ما يه چيز ديگست ولي من باورم نميشد ولي اونروز ديگه باورم شد

خلاصه كه امروز كه چهارشنبست مامانش همه رو دعوت كرده كه برن خونشون و مثلا يه جشن كوچيم خانوادگيه به مناسبت بارداري من ...... به وحيد ميگم حالا خوبه اينا از ماجرهاي من خبر نداشتن وگرنه برام شتر قربوني ميكردن و به قول وحيد ميگه اتفاقا چون خبر نداشتن فكر ميكردن نازائي ديگه

و حالا اينم عكس جوجو ۴۳ ميلي متري

اتفاقات اين چند روز

0
0

آخيش بالاخره يكمي از تبليم كم شد و تونستم كه بيام و يه مطلب جديد براتون بزارم

اگه يادتون باشه گفته بودم كه چهارشنبه قرار بود بريم خونه باباي وحيد خوب عصر اونروز  من قبل از اينكه از شركت بيام بيرون گلاب به روتون رفتم دستشوئي كه همچين يكمي خيلي كوچولو لك ديدم ولي بهش محل ندادم و شب رفتيم خونه باباي وحيد و جاتونم خالي كلي خوش گذشت . ولي روز ۵ شنبه خيلي حالم بد بود همش دلم درد ميكرد البته دردش يكمي با درداي قبليم فرق داشت ولي خوب گفتم شايد طبيعي باشه و وارد مرحله تازه اي شدم . شب با وحيد رفتيم بيرون ولي بعد از اينكه اومديم خونه من يهو احساس كردم يه چيزي ازم اومد پيش خودم گفتم حتما دوباره اين شيافايي كه استفاده ميكنم طبق معمول آب شده و اومده بيرون به خاطر همين سريع رفتم دستشوئي كه لباسم كثيف نشه ولي چشمتون روز بد نبينه شياف نبود كه خون بود نميدونيد چه حالي شدم وحيدو صدا كردم و اونم بدتر ازمن ولي از اونجائيكه من كلا ادم دل گنده اي هستم سريع خودمو جمع و جور كردمو اومدم به دكترم زنگ زد دكترم گفت كه فعلا استراحت كن و روز جمعه به صورت اورژانسي برو سونوگرافي اطهري تا اصلا ببينيم وضعيت جنين چطوره .... منم ديگه از دستشوئي مستقيم به رختخواب منتقل شدم و فردا صبحش با وحيد رفتم سونوگرافي .............. واااااااااااااااااااااااااااااااااي كه دوباره بايد كلي آّب ميخوردم  خلاصه بعد از حدود دو ساعت نوبت من شد فكر كنيد من چطوري رفتم اون تو دكتر اومد و كارشو انجام داد و شكر خدا همه چي خوب بود بعد از اينكه از اتاق اومدم بيرون ديگه چشمم هيچ جايي رو نميديد فقط آب بود كه جلو چشمامو گرفته بود و فقط وسايلمو دادم به وحيد و گفتم من رفتم دستشوئي  فكر يه ۶ يا ۷ دقيقه اي اون تو بودم مگه تموم ميشد تازه آخرشم ديگه از خجالتم و اينكه يه نفر ديگه هم پشت در همونه وضع منو داشت اومدم بيرون .... خلاصه اومدم بيرون و دوباره به دكي زنگ زدمو اونم گفت استراحت كن تا برطرف بشه و اين شد كه اين ۱۰ يا ۱۲ روزو من در منزل در استراحت بسر ميبردم و مامانم عزيزم همش از من پرستاري ميكرد از حقم نگذريم وحيدم برام كم نذاشت ...البته اين وسط مسطا يه دو روز اومدم سركار ولي خوب زود ميرفتم خونه ولي شكر خدا گوش شيطون كر فعلا از چيزي خبري نيست و ديگه امروز اومدم سركار ولي از همه مهمتر اينكه امروز وقت سونو ان تي (با كسره خوانده شود ) دارم و ساعت ۱۲.۳۰ بايد برم موسسه پزشكي نسل اميد ..... دعا كنيد كه همه چي خوب باشه

در ضمن دوست دارم كه همينجا بازم از مامانم يه تشكر مخصوص بكنم و دستشو ميبوسم و ميگم  كه هيچكس مثل مادر نميشه .. مامان جونم خيلي دوستت دارم

سونو NT

0
0

روز دوشنبه ۶ آذر با وحید رفتیم مرکز پزشکی نسل امید برای سونو سلامت جنین . بعد از کارای پذیرش و اینکه ازمایش خونمو ازم گرفتن گفتن که یک سااعت دیگه نوبت من میشه به خاطر همین با وحید رفتیم تو ماشین و جاتون خالی الویه ای که مامانم شب قبلش آماده کرده بود و زدیم به بدن البته اینم بگم بعد از اینکه چند روز بود حسابی جلو خودمو گرفته بودم و نوشابه نخورده بودم اونروز بیخیال شدم و یه نوشابه هم خوردم ... خلاصه ساعت ۳۰/۲ رفتیم داخل و همون موقع صدامون کردن که بریم طبقه بالا و بالاخره ساعت ۳ نوبتم شد نمیدونید با چه استرسی رفتم تو از خانوم منشی خواستم وحیدم صدام کنه که بیاد . خوابیدم رو تخت و خانوم دکتر دستگاه رو گذاشت رو شکمم و بعدش گفت چرا اینقدر عضلاتتو سفت کردی خودتو شل کن بهش گفتم نمیتونم استرس دارم و بعدشم اون گفت جنین هست ضربان قلبم داره خودتو شل کن تا بتونم کارمو بکنم و اینگونه بود که من خودمو شل کرد .

اول نی نی گولو باسن مبارکشونو کرده بودن به ما بعد از کلی سرفه کردن و خندیدن بالاخره رخ نمایان کردن و خانوم دکتر شروع کردن به بررسی و هر چیزی که میگفت نشون میداد که همه چی خوبه هر چند وقت یبارم صدای قلبشو میذاشت .... آی حال میکردم

خانوم دکتر در حال بررسی بود که داشت کلشو به ما نشون میداد بعد یهو وحید گفت این چرا اینقدر کلش ترکی هستش و گندست منم گفتم خوب ننه ترک بابا ترک میخوای بچت شکل انجلینا جولی بشه و همین حرف باعث شد کلی خندیدم و نی نی گولو دوباره باسن مبارکشونو به ما کردن . خلاصه این مرحله با خیر و خوشی گذشت و من اومدم بیرون و منتظر شدم تا برم تو اتاق تعیین جنسیت به وحید میگفتم این آقا دکتره کارش دیدن لاپاست تا جنسیتو بگه بعد هی داشتیم میخندیدم و وحید چرت و پرت میگفت بعد فکر کنید اونم تو یه محیط آروم سونوگرافی اخرش منشیه اومد دعوامون کرد و به وحید گفت اقا شما چرا تو این سالنی برو تو سالن بغلی اینقده خوشم میاد همش وحیدو بیرون میکنن

بعد از مدت زمان اندکی دکتر تشخیص لاپا منو صدا کرد و اونم دوباره دستگاهو گذاشت رو شکمم و بعد از یه دو سه دقیقه ای گفت خوب تموم شد ....خوب ازش پرسیدم جنسیت چیه که اونم گفت به احتمال زیاد پسره............ بعد اومدم تو سالن بغلی که وحید نشسته بود و اصلا حواسم به بقیه نبود و یهو به وحید گفتم شاهزاده ای در راه است یهو دیدم همه دارن به من میخندن   و بعد بدون اینکه جاییرو نگاه کنم سرمو انداختم پایینو اومدیم بیرون .............. 

اینو یادم رفت بگم که اونروز که رفتم سونو سیزده هفته ویک روز بودم و قد نی نی گولو ۶۹ میلی متر بود

 یه موضوعی که کلی فکر منو مشغول کرده اینه که  یه آدم در روز چقدر میتونه آلت تناسلی ببینه که با این سرعت تشخیص بده جنسیت چیه  حالا شما هم اگه جوابی داشتید به من بگید که از این سردرگمی در بیام .... بعد یه چیز دیگه اینکه وقتی از آقا دکتره میپرسن شما شغلت چیه ؟؟؟؟؟ اون چی جواب میده و بعد به خیال خودش دکتره

روز ۵ شنبه هم جوابمون آماده شد و رفتیم گرفتیم و خدارو سکر هیچ مشکلی نبود حالا باید برم پیش دکتر برای مراقبتهای سه ماهه دوم بارداری

خدایاااااااااااااااااااااااا ازت ممنوم و ازت میخوام اون دوستاییم که خیلی منتظر نی نی بودن و هستن مثل فریماه ، مدوسا ، ارغنون و رویا رو زودتر به آرزوشون برسونی ...... براتون از ته ته اعماقم دعا میکنم


25 آذر

0
0

..... بعد از درخواستهای مکرر شما دوستان عزیز تصمیم گرفتم که بیامو یه بروزرسانی انجام بدم

اول از همه بگم الان که دارم این مطلبو مینویسم ۱۵ هفته و ۵ روزمه یعنی یکمی دوران خطر رو رد کردم ولی خوب بازم هنوز خیالم راحت راحت نشده ایشالله که تا اخرش خوب بگذره و من راحت بشم .... ووووووووروجکم خوبه و به همه خاله های خوبش سلام میرسونه و ما بی تاب منتظر این هستیم که تکوناشو احساس کنیم هی هر روز میرم تو مطلب بارداری هفته به هفته تا ببینم از کی میتونم احساسش کنم که میبینم نوشته ۱۷ هفته ببعد و من همچنان منتظر هفته ۱۷ هستم . از احوالات خودم بگم که روزا حالم خوبه ولی شبا معدم تو حلقمه ولی خوب خیلیم ناراحت نیستم چون هر وقت حالم بد میشه به قول وحید میگه داری یه جای مهمشو میسازی بعدم میگه روش تمرکز کن تا درست بسازی گفتم وحید یادم اومد که در مورد اونم بنویسم خداییش خیلی شوهر خوبیه طفلی اینقدر به من تو خونه کمک میکنه در واقع کمک که نه همه کارای خونرو میکنه ..... همشم میاد سرشو میزاره رو دل منو شروع میکنه با نی نی گولو حرف زدن گهگاهیم شیطنتش میگیره میگه بزار باهاش ارتباط مستقیم برقرار کنم و خلاصه اینقدر منو میخندونه ....  یبار اینقدر حرفای خنده دار بهم زد و چرت و پرت گفت که من کنترل خودمو از دست دادم و یکمی ......... البته بعدش سریع دوئیدم رفتم دستشوئی ولی خوب تا حالا اینطوری نشده بودم خلاصه که به قول یکی از دوستام یه بمب انرژی تو خونه دارم .... الان تنها مشکلی که با همدیگه داریم اینه که سر اسم با هم به تفاهم نمیرسیم هر اسمی من میگم اون یطوری مسخره میکنه هر چیم اون میگه من یطوری مسخره میکنم کلا که الان هر کدوممون به بچه یه اسمی میگم مثلا من میگم سامیار وحید میگه کیان میاد سرشو میزاره رو دل من هی میگه کیان بابا اون توئی اگه صدای منو داری از خودت یه نشونی بزار بعد میگه ای ...... حالا فکر کنید هی وحید داد میزنه میگه کیان منم از اونور داد میزنم میگم سامیار فکر کنم این بچه از دست ما دوتا دیووووونه شده البته این اسما همینطوریه و تا اخرش مطمئناً عوض میشه ولی خوب این یه کل بین من و وحید هستش البته که بازم باید منتظر بمونیم تا صد در صد جنسیتش معلوم بشه ....

خوب از دکتر رفتنم بگم که روز ۱۴ آذر رفتم پیش خانوم دکی وی طبق معمول نیم ساعت پیشش بودم و کلی حرف زدم و سوال پرسیدم و بعدش با یه خیال راحت اومدم خونه ... دکی سونو ان تی رو دید و گفت که خدا رو شکر همه چی خوبه و بعدشم گفت که یه ماه دیگه دوباره برم هم برای چکاب و هم اینکه مرحله دوم غربالگریمو برام بنویسه .

یه چیز دیگه خیلی مهم امروز تولد مامان جونمه ..... از وقتی خودم باردار شدم حسم نسبت به مامانم خیلی عوض شدم یطور دیگه دوستش دارم ......... مامان جونم تولدت مبارک ایشالله صد و بیست ساله شی نه صد و بیست سال کمه هزار و بیست ساله شی ......

واااااااااااااااااااااااای یه خبر خیلی مهم دیگه اینکه فریماه جونم به احتمال خیلی زیاد مامان شده  اینکه میگم به احتمال زیاد به خاطر اینه که تا این لحظه که من دارم مینویسم فری فقط بی بی چک گذاشته و مثبت بوده ولی هنوز ازمایش نداده که صد در صد بشه ولی خوب همه میدونیم که بی بی چک مثبت اونم با دو تا خط پررنگ یعنی بعللللللللللللللللللللللللللله مامان شدی ..... براش به خاطر این خیلی خوشحالم که فری چشم طلا یه ده سالی سابقه در امر بچه دار نشدن داره و اینبارم میکرو کرده بود و خدا رو شکر مثل اینکه جواب داده باور نمیکنید چقدر خوشحال شدم یعنی اینقدر استرس داشتم از اینکه ببینم جوابش چی میشه دو سه شب خوابشو دیدم .......

ههههههههههههههه نمیام نمیام وقتیم میام با دست پر میام ولی خوب دیگه تموم شد برای من و نی نی گولو حسابی دعا کنید دلم میخواد پست بعدیم این باشه که بیامو بهتون خبر بدم که نی نی داره تکون میخوره ... خدا کنه زودتر این موضوع پیش بیاد

 

6 دی

0
0

سلام به همه دوست جونای خوبم امیدوارم که حال همتون خوب باشه . ما هم شکر خدا خوبیم ... امروز که دارم این مطلبو مینویسم ۱۷ هفته و ۳ روزمه و فعلا که همه چی اروم و خوب بوده .

تو این چند وقت اتفاق خاصی نیوفتاد فقط اینکه امسال اولین شب یلدا سه نفره ما بود و امیدورام که همه چی خوب بگذره و سال دیگه نی نی بچای اینکه تو دلم باشه تو بغلم باشه .....

مطلب بعدی اینکه هی منتظرم که تو دلم حباب بترکه ولی نمیدونم چرا نمیترکه  انگار هر چی بیشتر روش تمرکز میکنم بدتره ..... یبار که به خودم توهم عجیبی داده بودم که اصلا اشکمم دراومده بود چون فکر میکردم گوگولو داره تکون میخوره ولی بعدش که شام خوردم دیگه اون احساس نبود بعد فهمیدم که گرسنم بوده و به خودم توهم داده بودم  ولی خوب زود از توهم اومدم بیرون .

وااااااااااااااااای یه چیزی بگم که خیلی اعصابمو خرد میکنه : شب یلدا رفته بودیم خونه بابای وحید ولی اینقدر اعصاب منو اونجا بهم ریختن به وحید گفتم من دیگه کم میام خونتون میدونید چرا بسکه هی همش حواسشون به منه همش میگن اینور نرو الان اینطوری بشین ، الان اینو بخور ، الان از اینجا که رد میشی مواظب باش اونجا گیر نکنی واااااااااااااااااای میخواستم بچه برادر وحیدو بغل کنم بابای وحید ازم گرفته که نه تو بغل نکن خلاصه که دیگه اینقدر اینطوری کردن اخرش اعصابم خرد شد و بهشون گفتم شما یکاری میکنید ادم از همه چی زده میشه ... بابا میرم تو اشپزخونه یه لیوان اب بردارم میگن تو بشین دست نزن ..... منم کلا از این موضوع که هی همه مواظبم باشن تنفر دارم بابا به چه زبونی بگم من اگه خودم ببینم حالم خوب نیست یا مثلا با کاری که دارم انجام میدم احساس ناراحتی میکنم خوب انجامش نمیدم دیگه . سر این موضوع هم کلی با وحید بحث کردم و بهش گفتم که به من نگو چیکار کنم یا نه من خودم بهتر حال خودمو میدونم و الانم که خیلی وقته نرفتم خونشون تا بدونن من بچه نیستم  البته که میدونم من خیلی خــــــــــــــــــــــــــرم ولی خوب چیکار کنم حوصله این که همش بخوان بهم بگن چیکار کنمو ندارم .

هفته دیگه سه شنبه وقت دکتر دارم و احتمالا برم برام ازمایش غربالگری سه ماهه دوم رو مینویسه واینکه دیگه فکر کنم سونوگرافی که برم جنسیتشو صد در صد بهم بگن تا برم لباسای خوشمل بخرم .

من حسش کردم

0
0

سلااااااااااااااااااااااام سلام و هزار تا سلام به همه دوست جونای خوبم ..... ایشالله که حال همتون خوبه و ما هم خدا رو شکر خوبیم .

اول از همه بگم امروز که این مطلبو دارم مینویسم من و تو دلیم ۱۹ هفته و ۱ روزمونه و احتمالا از عنوان پستم فهمیدید که میخوام چی بنویسم .... بللللللللللللللللله بالاخره من بعد از تمرکزهای مستمر از اول هفته ۱۸ یعنی یکشنبه هفته پیش احساس کردم که زیر دلم یه نبضی میزنه یا بهتر بگم یه حباب میترکه ولی خوب به خودم گفتم حتما دوباره توهم زدم و خیلی تحویلش نگرفتم ولی کم کم از روزای بعدش بیشتر شد و دیگه مطمئن شدم که تو دلیم داره خودشو به من نشون میده ..... خیلی احساس قشنگیه البته اونایی که مامان شدن میدونن من چه حسی دارم و اوناییکه هنوز قسمتشون نشده بهشون میگم که خیلی حس خوب و جدیده و براتون از صمیم قلبم ارزو میکنم که هر چی زودتر این روزا نصیبتون بشه .

هفته پیش سه شنبه رفتم دکتر که از شانس من اونروز دکتر نیومد و حالا قراره این هفته برم و برام سونو بنویسه تا برم و جنسیت نی نی صد در صد مشخص بشه و یواش یواش کارای خرید سیسونی رو انجام بدم .....

از وحید براتون بگم که این روزا همش به من گیر میده که خیلی وقته سونو نرفتیم بریم میخوام بچمو ببینم ... فکر کرده سونوگرافی برای اینه که هروقت دلش خواست بره بچشو ببینه ولی خوب بهش حق میدم خیلی ذوق داره همش میگه بریم جنسیتشو بدونم چیه میخوام برم براش اسباب بازی بخرم بهش میگم بابا گفتن احتمالا پسره میگه نه من احتمالی نمیخوام تا خودم اون چیز میزاشو نبینم باور نمیکنم خوب البته اینم یه حرفیه برای خودش .... یه چیز جالب دیگه که من کلی بهش پز میدم اینه که وقتی تو دلم حباب میترکه بهش میگم دلم برات میسوزه که هیچوقت تو نمیتونی این حسو درک کنی که بچت تو دلت تکون بخوره و اونم با کمال اعتماد به نفس میگه منم یه حسایی دارم که تو هیچوقت نمیتونی درکشون کنی بهش میگه چی میگه :::: اینکه بچت تو دل یکی دیگه تکون بخوره خیلی حس قشنیگه دلم برات میسوزه که هیچوقت نمیتونی حسش کنی . یعنی من موندم این حاضر جوابیرو از کجا آورده .

سه ماه اول بارداریم خداییش اصلا خوب نبود روزایی بود پر از استرس و نگرانی ولی خوب الان خدا رو شکر خیلی بهتر شدم و دارم از این روزا لذت میبرم البته از حقتم نگذریم وحید خیلی برام روزای خوبیرو ساخته .. خدایا به خاطر تمام چیزای قشنگی که بهم دادی ازت ممنوم و ازت میخوام که همیشه همراهم باشی و منو تنها نزاری .

من و اینهمه خوشبختی ..............

0
0
یوقتایی تو زندگی هست که ادم بیش از حد انتظار احساس خوشبختی و خوشی داره . همش نگرانه که نکنه این روزا تموم بشه و به قول معروف اینا همه آرامش قبل از طوفان باشه .... الان من تو حالم  نمیدونم چرا اینطوری شدم ولی خوب کلا خیلی حس بدیه .. یوقتایی که با وحید میگیم و میخندیم یهو وسطاش فکر میکنم وای اگه یروز زبونم لال اتفاق بدی بیوفته من چیکار کنم و اینجاست که یهو تبدیل میشم به ضد حال و میگم بسه دیگه زیادی خندیدم ..... ولی خوب امیدوارم که تمام این فکرای بد خیلی زود از سرم بیرون بره ..... شماها هم همیشه برام دعا کنید ...

من که همش ورد زبونم شده تشکر از خدا به خاطر تمام چیزای خوبی که بهم داده ،به خاطر اینکه منو غافلگیر کرد و یزمانیکه من اصلا انتظارشو نداشتم فرشته کوچولومو انداخت تو دلم ، به خاطر مامان و بابای سالم که دعا میکنم سایشون همیشه بالای سر من و داداشامو بچه هامون باشه .... و از همه مهمتر به خاطر وحید . دیگه باید همتون منو تو این چند وقت شناخته باشید ادمی نیستم که الکی بخوام از یکی تعریف کنم ولی اینو از ته دلم میگم نمیدون چه کار خوبی تو زندیگم انجام دادم که خدا وحیدو برای من انتخاب کرد . من مطمئنم اگه هر کس دیگه ای بغیر از وحید شوهر من بود تا حالا یا ده بار منو فرستاده بود خونه بابام که ادم بشم یا طلاقم داده بود چون خداییش من خیلی وحیدو اذیت کردم ولی خوب الان خیلی خوب شدم . بازم میگم خدایا به خاطر همه چیزای خوب و قشنگی که بهم دادی ازت ممنونم ....

خوب حالا بریم سر جریانات این چند وقت خودمون ...... روز ۲۰ دی رفتم مطب خانوم دکتر و همه چیرو چک کرد و خدا رو شکر همه چی خوب بود فقط یه چیز بود که وقتی رفتم تو ترازو خودمم شاخ دراوردم من شدم ۶۰ کیلو که فقط سه کیلوشو تو همین یک ماه اضافه کردم .........فقط دکتر گفت بیشتر مراقب باش ولی من همش فکر میکنم اشتباه کرده مگه میشه من سه کیلو یک ماهه وزن اضافه کرده باشم خلاصه که از اون روز که از مطب اومدم خونه هی مواظبم کم غذا بخورم و بیشتر با میوه خودمو سیر میکنم ولی خوب بوقتاییم دلم هوس میکنه شدید غذا بخوره .... خانوم دکتر برای سونو سلامت جنین نوشت و من بعد از کلی تحقیق و تفحص البته با همکاری نازلی جون فهمیدم که سونوگرافی قائم مقام خوبه ولی وقتی خواستم وقت بگیرم گفتن خانوم دکتر لاریجانی زودترین وقتش اسفندماهه منم گفتم بیام بیشنیم بین مریض برم که خانومه گفت الکی خودتونو معطل نکنید و نیایید اینجا چون نمیفرستیمتون تو ..... خلاصه قرار شد که بازم بگردم دنبال یه جای دیگه و دوباره روز از نو روزی از نو .... دیروز یعنی ۵ شنبه از صبح که بیدار شدیم داشتم برای پسسسسسسسسسسسسسسسسرم شعر میخوندم که وجید گفت بیا بریم سونوگرافی که منم مطمئن بشم جنسیتش چیه براش شعر بخونم خلاصه یه مرکز سونوگرافی نزدیک خودمون هست به اسم رسالت رفتیم اونجا و دفترچه رو که بهش دادم خانومه گفت سلامت جنین میخوای منم دیدم هزینش کمه گفتم اره یه نیم ساعتی معطل شدیم و رفتیم تو اقای دکتر همه چیرو بررسی کرد اندازه سر ، استخوانهای رون و بازو و انگشتاشو خلاصه همه چیرو و میگفت همه چی خوبه ... قدش ۲۶ سانت و وزنش هم ۳۴۰ گرم بود ... به دکتر گفتم آقای دکتر میشه این پسریشو به باباش نشون بدید خیالش راحت بشه و از اونجائیکه بچم خیلی شرم و حیا داشت و در به قول دکتر در حالت سجده بود دکتر غافلگیرش کرد و از پشت مردونگیشو به وحید نشون داد و به این صورت به قول دوستم روی وحید کم شد و حالا دیگه ما کاما مطمئنیم که یه پسر شومبول طلا داریم و به خاطر اینکه همه چیش خوب و سالم بود بعد از اونجا رفتیم رستوران شیان و ماهی قزل آلا زدیم به بدن و در حقیقت سلامتی پسرمونو جشن گرفتیم  و دیگه افتادیم تو فکر خرید سیسمونی و این چیزا ...... اوه یه چیزی یادم افتاد دیروز صبح وحید مثلا اومد از من تعریف کنه میگه قربونت برم که هیکلت اینقدر خنگ شده ..... اخه شما بگید این تعریفه بعدشم هر چی بهش میگم از دستت ناراحتم اصلا حرفشو پس نگرفت و تازه میگه خوب بعدش که زاییدی درستش میکنی دیگه

راستی یک اتفاق مهم دیگه ای که افتاد من عزمو جزم کردم و آمپولمو خودم زدم البته اینقدر ترسیده بودم و دستام یخ کرده بود و میلرزید ولی دیدم باید رو پای خودم وایستم چون میخوام ۳ سال دیگه هم به امید خدا یه نی نی دیگه  بیارم همه این مراحلو اونموقع هم باید طی کنم دیگه میدونم که الان همتون میگید چه رویی داره ولی خوب چیکار کنم من همیشه دوست داشتم دو تا بچه داشته باشم .... دیشب داشتم به وحید میگفتم برای بچه دوممون هم باید دیگه وفتی پسملی شد دو سال و نیمش شروع کنیم چون خوب من قبلش باید دارو استفاده کنم تا بدنم آماده بشه وحید میگه تازه گرم شدیا داری میشی مثل ماشین جوجه کشی ..............

برام دعا کنید که تا اخرش همه چی خوب بگذره و این پسر شیطون ما صحیح و سالم و سر وقتش بیاد تو بغلمون ......

پسرررررررررررررررررم قوی و محکم باش .. من و بابا وحید عاشقتیم

ماجراااااااااااهای من و سونووووووووووووووو گرافی

0
0

نمیدونید چه بلایی این چند وقت سر خودم اوردم بزارید براتون تعریف کنم :

بعد از آخرین سونوگرافی که روز ۵ شنبه ۲۸ دی رفتم و با دوستای نی نی سایتیم صحبت کردم و به اونا گفتم برای من مثلا ۱۰ دقیقه طول کشید ولی اونا میگفتن برای ماها مثلا نیم ساعت طول کشید یا هر زمان دیگه ای ولی به هر حال از مال من بیشتر بود  که به خاطر این موضوع یه ککی افتاد تو تومونم که این دکتره برای من خوب توضیح نداده و شاید خدایی نکرده مشکلی چیزی باشه که این یارو تشخیص نداده باشه و تصمیم گرفتم برم یه سونوگرافی دیگه و از یکی از دوستام ادرس جاییکه رفته بودرو گرفتم و زنگ زدم وقت گرفتم منشیه گفت که شما اخرین نفر هستی یعنی ساعت ۳۰/۸ بهم وقت داد ولی گفت که ممکنه خیلی دیرتر نوبتت بشه خوب ماهم گفتیم مثلا دیگه ساعت ۳۰/۹ دیرتر که نمیشه ولی چشمتون روز بد نبینه نشون به اون نشون که من ساعت ۱ نصفه شب رفتم داخل اتاق سونو و تا ساعت ۱۵/۲ اون تو بودم خلاصه خانوم دکتره حسابی همه چیرو چک کرد و خدا رو شکر گفت که پسری خوبه ولی یهو گفت خانوووووووووووووووم شما جفتتون پایینه کسی بهت تا حالا نگفته ؟؟ منم گفتم ننننننننننننه ...... بعد دوباره گفت چرا اینقدر حجم مایع آمنیوتیکت زیاده تو مشکوک به قند بارداری هستی ...... وبـــــــــــــــــــــــعــــــــــــــــــــــد دوباره گفت یه مقداری از مایع آمنیوتیک وارد دهانه رحم شده که این اصلا نشانه خوبی نیست و نشانه زایمان زودرس و سقطه خلاصه که ما این شکلی رفتیم توو این شکلی اومدیم بیرون ...... حالا هی خودمو جلو وحید کنترل میکردم و بروز نمیدادم که چقدر اعصابم خرد شده چون خانوم دکتره گفت که یا باید سرکلاژ بشی یا اینکه اگه نتونن سرکلاژت کنن که به احتمال زیاد چون تو ماه بالا هستی نمیشه باید در منزل بمانی و استرحت مطططططططططططططلق و منم که این موضوع برام عین یه کابوس هستش استراحت مطلق برای کی ؟؟؟ برای منی که اگه یروز از صبح از خونه نرم بیرون شب هر طوری شده یسر میرم بیرون ..... خلاصه که اون شب اصلا خوابم نبرد و روز بعدشم که دوشنبه بود به همین منوال گذشت تا سه شنبه رفتم پیش دکترم و اونم سونوگرافیای منو دید و گفت که من اصلا این مرکز دومی که رفتی تا حالا اسمشو نشنیدم ولی چون تو بارداری پرخطری داری بهتر ریسک نکنیم .. گفتم چیکار کنم خانوم دکتر ؟ گفت برو یه سونو گرافی دیگه و خودشم دو جارو بهم معرفی کرد که یکیش دکتر اکرمی بود و اون یکی دکتر فرزانه . ولی مگه بهمون وقت میدادن وقتی بهشون زنگ میزدیم میگفتن ما اورژانسی نداریم و خلاصه بماند که وحید چطور از شگردهای مردونش وارد شد و دختر منشی بیچاره رو گول زد و با اون زبون چرب و نرمش از سونو دکتر فرزانه وقت گرفت و من روز چهارشنبه ساعت ۵ رفتم اونجا و ساعت ۳۰/۸ رفتم داخل اتاق سونو و آقای دکتر فرزانه همه چیرو چک کردو گفت هیییییییییییییییییییییییییییییییییییچ مشکلی نیست . هی گفتم آقای دکتر جفت پایین نیست گفت نه تو بهترین وضعیت خودش هست . گفتم مایع آمنیوتیک زیاد نیست ؟ گفت نه کاملا طبیعیه و خلاصه هر چیزی که میگفت حاکی از طبیعی بودن همه موارد داشت و ما با یک فکر خیلی راحت از مرکز اومدیم بیرون .....

حالا من موندم که اون چیزاییکه خانوم دکتر سونوگرافی که دفعه دوم رفتم رو از روی چه نشونه هایی میگفت . خلاصه که ما تو فاصله یک هفته ۳ بار رفتیم و پسریرو دیدیم و کلی حال کردیم اما دیگه تصمیم گرفتم سونوگرافی نرم طفلی پسرم اذیت شد تو این یک هفته

بچـــــــــــــــــــه ها شما باورتون میشه من وارد هفته ۲۲ بارداریم شدم ... خودم که هنوز باور نکردم که من باردارم چه برسه به اینکه هفته ۲۲ باشم . هنوز پسرم اسم نداره و دنبال اسم میگردیم از یکی دو هفته دیگه هم میخوالیم بریم خرید برای پسرییییییییییییییییییییییییییییییییییم و بعدا همه عکسارو براتون میزارم

Viewing all 82 articles
Browse latest View live




Latest Images